سفارش تبلیغ
صبا ویژن


وبلاگ می تواند فضایی برای آشنایی با کتاب باشد ، چند وقت پیش کتابی خواندم از مرحوم نادر ابراهیمی با عنوان بار دیگر شهری که دوست می داشتم ، از نادر ابراهیمی چند جلد کتاب هم در قفسه های کانون به چشم می خورد ، نثر بی نظیر و جذاب کتاب مرا بر آن داشت که به همکاران بزرگوارم پیشنهاد مطالعه ی این کتاب را بدهم .بریده هایی از قلم مانای نادر ابراهیمی به حضورتان تقدیم می شود :


بگذار که رستنی ها به دست خویش برویند  

از تمام دروازه ها ، آن را باز بگذار که دروازه بانی ندارد و یک طرفه است به سوی درون ،

از تمام خنده ها ، آن رابستای که جاتنشین گریستن شده است .

*******

هیچ پایانی به راستی پایان نیست ، در هر سرانجام ، مفهوم یک آغاز نهفته است ، چه کسی می تواند بگوید (( تمام شد )) و دروغ نگفته باشد ؟

*******

فراموشی را بستاییم چراکه ما را پس از مرگ نزدیکترین دوست ، زنده نگه می دارد و فراموشی را با دردناک ترین نفرت بیامیزیم ، زیرا انسان دوستانش را فراموش می کند و رنگ مهربان نگاه یک رهگذر را .... آن را هم فراموش می کند ...

*******

به زندگی بیندیش با میدانگاهی پهناور و نامحدود ، به زندگی بیندیش که می خواهد بازیگرانش را با دست خود انتخاب کند ، به روزهایی که هزار نفرین ، حتی لحظه ایی را بر نمی گرداند ، تو امروز بر فرازی ایستاده ای که هزار را می توانی دید ، و دیدگان تو به تو امان می دهند که راهها را تا اعماقشان بپایی ... در تمام لحظه هایی که می دانی ، می شناسی و خواهی شناخت ، به یاد داشته باش که روزها و لحظه ها ، هیچگاه باز نمی گردند ...به زمان بیندیش و شبیخون ظالمانه ی زمان ...

*******

برای کودکان مرگ ، سوغاتی ست که تنها به پدربزرگ ها و مادربزرگ ها می رسد .

*******

   برای دوست داشتن هر نفس زندگی ، دوست داشتن هر دم مرگ را بیاموز و برای ساختن هر چیز نو ، خراب کردن هر چیز کهنه را   .

*******

میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است . آنکس که غریب نیست شاید که دوست نباشد . کسانی هستند که ما به ایشان سلام می گوییم و یا ایشان به ما . آنها با ما گرد یک میز می نشینند ، چای می خورند ، می گویند و می خندند . (( شما )) را به (( تو )) ، (( تو )) را به هیچ بدل می کنند . آنها می خواهند که تلقین کنندگان صمیمیت باشند . می نشینند تا بنای تو فرو بریزد . می نشینند تا روز اندوه بزرگ . آنگاه فرا رسنده ی نجات بخش هستند . آنچه بخواهی برای تو می آورند ، حتی اگر زبان تو آن را نخواسته باشد ، و سوگند می خورند که در راه مهر ، مرگ ، چون نوشیدن یک فنجان چای سرد ، کم رنج است . تو را نگین می کنند در میان حلقه ی گذشت هایشان . جامه هایشان را می فروشند تا برای روز تولدت دسته گلی بیاورند – و در دفتر یادبودهایشان خواهند نوشت . زمانی فداکاری ها و اندرزهایشان چون زرورقی افسانه ای ، ضربه های تند توفان را تحمل می کند ، آن توفان که تو را – پروانه های خشک شده در لای کتابت را – در میان گرفته است – آنها به مرگ و روزنامه ها می اندیشند .بر فراز گردابی که تو واپسین لحظه ها را در آن احساس می کنی و می چرخند و فریاد می زنند : من ! من ! من !باید که ایشان را در آن لحظه ی دردناک بازشناسی ....


                                               برگرفته از کتاب بار دیگر شهری که دوست می داشتم – نوشته نادر ابراهیمی


[ پنج شنبه 90/5/6 ] [ 11:34 صبح ] [ نویسنده :مرکز فرهنگی هنری شماره 2 سقز ]
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 20
بازدید دیروز: 94
کل بازدیدها: 524812