سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 روزهای شلوغی داریم ، گاهی فکر می کنم اگر در اورژانس یک بیمارستان هم بودیم همینقدر بدو بدو داشتیم ، کتاب امانت می دهیم ، ثبت نام ، پاسخگویی به مراجعان تلفنی و حضوری ، اجرای برنامه ، برگشت کتابها ، از آن طرف هم هر واحدی زنگ می زند و سراغ گزارش های بخش خودش را می گیرد ، گزارش های رنگارنگ فصلی ، صورت جلسات  ، ارائه ی گزارش به ادارات فرهنگی سطح شهر  ، جشنواره ها ، و .... ، در این فاصله و در این رفت و آمدها ، این بچه ها هستند که ما را زنده نگه داشته اند ، درست است که شلوغ هستند ، درست است که زیاد خانم خانم می کنند  ، اما گاهی اتفاق های شگفت انگیزی می افتد که چند روزی باعث می شود ، لبخندی روی لبمان بنشیند ، که یادمان بیفتد : فتبارک ا... احسن الخاقین .... چند روز پیش همکار هنری ارجمندم ( خانم رشید پور ) ،  در حال گرفتن مشخصات فردی از یک کودک چهار ساله بود ، ازش می پرسید : که عزیزم اسم  مادرت چیه ؟ کودک برگشت و گفت : مامان ! ....

ما بزرگترها ، تفکرات ، تخیلات و ذهنیات کودکانمان را بزرگ می کنیم ، دستکاری شان می کنیم و نمی گذاریم کودکی کنند ، و من تمام این سالها آرزو داشتم پدر و مادری بیایدو بجای اینکه توقع داشته باشد من در عرض سه ماه از فرزندش یک بچه ی بدون مشکلات رفتاری و تربیتی و .... بسازم ، از او یک هنرمند بسازم ، کسی که وقتی به سی و چند سالگی رسید هنوز از شکفتن گلها ذوق کند ، هنوز آسمان  نقاشی اش را نارنجی بزند ، هنوز زود قهر کند و زود آشتی ، هنوز به یک هدیه ی کوچک دلشاد باشد و ارزش مادی هدیه ها برایش مهم نباشد ، هنوز بلد باشد زود بخندد و کمتر گریه کند و  هنوز فکر کند که : اسم کوچک مادرش مامان است !

( ک . الماسی )

 


[ سه شنبه 93/4/3 ] [ 1:48 عصر ] [ نویسنده :مرکز فرهنگی هنری شماره 2 سقز ]
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 159
بازدید دیروز: 278
کل بازدیدها: 523943