سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نشسته ام پشت سیستم و درگیر اینترنت و گزارش و ...  ، مادری دست در دست بچه اش روبرویم می ایستند ، اسم پسرش هیژا  و کلاس اول ابتدایی ست ، کلاهش را آنقدر پایین کشیده  ، که چشمهایش به سختی دیده می شوند، لهجه دارد ،  وانگار به سختی دارد کلمات را به کردی ترجمه می کند ، با طمانینه حرف می زند .... ، ثبت نامش تمام می شود و می رود کلاس  سفال خانم رشیدپور . چند دقیقه بعد سرو صدای هیژا را می شنوم که با ذوق و شوق فراوان ، سفالش را به دوستانش نشان  میدهد ، به وضوح صدای خنده اش را می شنوم . ساعت 12 مادرش دنبالش می آید ، پسرک دوان دوان سفال را به مادرش نشان می دهد و در صورت مادر و فرزند ، رضایتی  بسیار شادمانه می نشیند که غریب است و دیدنی !!!  ، به همکارم می گویم : چقدر ذوق زده بودند !!!!! ...  ، همکارم می گوید که  طبق گفته های مادر هیژا ، این خانواده تازه از کرج برگشته اند و ته لهجه ی فارسی پسر از همان جا نشات گرفته است و ادامه می دهد که مادرش گفته که فرزندش از خاک می ترسد ، و به همین خاطر بچه اش را به کانون آورده است ...مادردر بهت و تعجب مانده که چطور فرزندش بر ترسش غالب شده و لذت برده بود ، از توانایی همکارم در همراهی با عضوش ، در شکستن این ترس در جلسه ای اول حضور فرزندش در کانون ! ....حیفم آمد اینجا ننویسمش.... ، حیفم آمد نشاطی را که در صورت مادر دیدم اینجا ننویسمش و نگویم که مربی اش ( خانم رشیدپور ) ، چطور از مهارت های شغلی اش در رسالتی که بر دوشش گذاشته اند ، استفاده کرده بود امروز . کانون را با همین لحظه هایش دوست دارم .... با همین لبخندهای رضایت خانواده ها ، و مهارت و دلسوزی مربیان در انجام رسالتشان .

به قلم : ( ک . الماسی )



[ پنج شنبه 93/9/27 ] [ 12:6 عصر ] [ نویسنده :مرکز فرهنگی هنری شماره 2 سقز ]
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 105
بازدید دیروز: 45
کل بازدیدها: 519924